درباره ديدار نخستين شمس و مولانا سخن بسيار گفته اند. قواعد چهل گانه شمس pdf گروهي از آن بـه ديدار دو عاشق و برخي بـه ديدار دو معشوق ياد كرده‌اند. قواعد چهل گانه شمس pdf ديدار جان با جان هم گفته اند كه من اين را بيشتر مي پسندم.


واقعا معلوم نيست اگر آن ملاقات رازآلود رخ نمي داد اكنون نامي از شمس و مولانا درون عالم بود يا نـه. اين كه درون آن ديدار چه گذشت بر ما روشن نيست  هرچند درون باره آن بسيار گفته اند و نوشته اند. اكثر آن چه نوشته اند و به دست ما رسيده است، قواعد چهل گانه شمس pdf بوي اسطوره سازي و مبالغه مي دهد و كمتر نشا ني از واقعيت دارد.


افلاكي درون مناقب العارفين ماجرا را اين گونـه شرح مي دهد: قواعد چهل گانه شمس pdf "روزي مولانا بعد از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بيرون آمد، شمس بيرون مدرسه او را ديد وپرسيد كه محمد "ص" برتر هست يا با يزيد؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسيد بعد چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناك حق معرفتك (خدايا آن چنان كه بايد تو را نشناختم ) اما بايزيد گفت :" سبحاني ! ما اعظم شا‌ني " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گويند مولانا با شنيدن اين سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضي نيز مانند جامي درون نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابي داد كه شمس از هوش رفت.


اما درون مقالات شمس داستان اين ملاقات طور ديگري بيان شده هست كه با واقعيت بيشتر سازگاري دارد.در آن جا آمده هست وقتي شمس بـه قونيه مي رسد و محضر مولانا را درك مي كند، بـه او مي گويد: "بسيار خوب! ما وعظ تو را شنيديم و خيلي هم لذت برديم. تو علامـه‌ي دهري و همـه چيز را خيلي خوب بلدي و كتاب معارف پدرت را نـه يك بار و دو بار، بلكه هزار بار خوانده اي و خيلي خوب بلدي، حالا بگو ببينم حرف هاي خودت كو ؟"


در مورد تاريخ اين ملاقات گفته اند درون سال 642 ه.ق بوده هست كه  شمس بـه قونيه وارد شد و پس از 16 ماه آن جا را ترك گفت و دوباره درون سال 644 بـه قونيه بازگشت ودر سال 645 براي هميشـه ناپديد شد.


شمس روح بي قراري بود كه درون پي يافتن كسي از جنس خويش ترك خانـه و كاشانـه كرده بود و دائما درون سفر بود که تا جايي كه بـه او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او مي گويد: "كسي مي خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم و روي بدو آورم، كه از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)


شمس كه درون دهه ششم عمر خود بود مولاناي 38 ساله را همان گمشده ساليان دراز خود مي يابد و او را بـه قماري مي خواند كه هيچ تضميني براي برنده شدن درون آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد اين قمار عاشقانـه مي شود و گوهر عشق مي برد.


خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش         بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر


(ديوان كبير، غزل 1085)


شمس نيز با ديدن مولانا  آن كسي را كه مي خواست يافته بود و حالا مي توانست هر آن چه درون دل داشت و ديگران از فهمش عاجز بودند با او درون ميان بگذارد.او كه ظاهراً مردي درشت خو، ديرجوش و كم حوصله بود، حرف هاي زيادي براي گفتن داشت اما گوش و دل‌هاي زيادي براي شنيدن و پذيرفتن آنـها  نمي يافت. بـه قول خودش: "من گنگ خواب ديده و خلقي تمام كر، من عاجز از گفتن و خلق از شنيدنش". (خط سوم) و در باره ي وجود مبهم و سر درون گم خود درون مقالات شمس ازخطاطي سخن مي گويد كه سه گونـه خط مي نوشته است، يكي از آنـها را خود او و ديگران مي توانستند بخوانند، دومي را فقط خود او مي خوانده و سومي را نـه خطاط مي توانست بخواند و نـه ديگران، و شمس مي گويد: "اين خط سوم منم". "چنان كه آن خطّاط سه گونـه خط نبشتي؛

يكي او خواندي لا غير، يكي هم او خواندي و هم غير ، يكي نـه او خواندي نـه غير او. آن منم كه سخن گويم. نـه من دانم نـه غير من". (خط سوم، آغاز كتاب)


بزرگترين و گران بها ترين و شايد بتوان گفت تنـها هديه اي كه شمس بـه مولانا درون آن قمار عاشقانـه بخشيد، "عشق" بود. همان چيزي كه تنـها معيار شمس براي ارزيابي مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز درون مقابل عشق براي او رنگ و بويي نداشت، که تا جايي كه حتي پدرش را مورد انتقاد قرار مي داد كه از "عشق" بي خبر است.

در مقالات شمس پدر خود را اين گونـه توصيف مي كند: "نيك مرد بود و كرمي داشت. درون سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدي. الا عاشق نبود. مرد نيكو ديگر هست و عاشق ديگر". (مقالات شمس‌،1/119)


البته شمس اين متاع را بـه ديگران و حتي بزرگاني از عالم عرفان عرضه كرده بود ولي بـه چشم هيچ يك آن گونـه كه بـه چشم مولانا آمد، نيامد. اين توان و قوه درون مولانا بود كه دست بـه قماري بزند كه هيچ تضميني براي بردن نداشت، بلكه ممكن بود دنيا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شيدا شده بود كه حاضر بود بـه خواست شمس بـه هر خلاف عادتي دست بزند که تا به كام خود برسد.


از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من          كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم


( حافظ )


مولانا كه بعد از ديدار با شمس تولدي دوباره يافته بود، درس و بحث و وعظ را رها كرد و به شعر و ترانـه و سماع روي آورد و نكوهش نكوهش كنندگان را بـه هيچ گرفت.


زاهد بودم ، ترانـه گويم كردي           سر حلقه ي بزم و باده جويم كردي


سجاده نشين با وقاري بودم            بازيچه ي كودكان  كويم  كردي


(رباعيا ت مولانا،ديوان شمس، 236 ،شفيعي كدكني )

اما شمس بـه مولانا چه گفته بود كه او را اين گونـه واله و شيدا كرده بود؟ شايد غزل زير بهترين جواب باشد:


گفت كه ديوانـه  نـه اي، لايق اين خانـه  نـه اي                  رفتم و ديوانـه شدم سلسله بندنده شدم


گفت كه سر مست نـه اي، رو كه از اين دست نـه اي        رفتم و سر مست شدم وز طرب آكنده شدم


گفت كه تو كشته نـه اي، درون طرب آغشته نـه اي              پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم


گفت كه تو زيرككي، مست خيا لي و شكي                    گول شدم هول شدم وز همـه بركنده شدم


گفت كه تو شمع شدي، قبله ي اين جمع شدي              جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم


گفت كه شيخي و سري، پيشرو و راهبري                     شيخ نيم، پيش نيم، امر تو را بنده شدم

(ديوان كبير ، غزل 1393)


مدت همراهي اين دو درون مرحله نخست بعد از ديدار اول از 16 ماه تجاوز نمي كند. مولانا درون اين مدت چنان شيفته شمس مي شود كه بـه هيچ وجه تاب دوري او را ندارد .اما زمزمـه ها يي مبني بر رفتن شمس مي شنود و ملتمسانـه از او مي خواهد كه نرود.


روشني خانـه تويي، خانـه بمگذار و نرو                      عشرت چون شكر ما را تو نگه دار و نرو


عشوه دهد دشمن من، عشوه ي او را مشنو            جان و دلم را بـه غم و غصه بمسپار و نرو


دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مكن                        حيله ي دشمن مشنو، دوست ميازا ر و مرو


هيچ حسود از پي كس نيك نگويد صنما                      آن چه سزد از كرم دوست ، بـه پيش آر و مرو


(ديوان كبير، غزل 2143)


همين طور كه از ابيات بالا معلوم است، ظاهرا وقتي مولانا تغيير رويه داده هست و از كرسي تدريس و سجاده پيش نمازي دست كشيده و دست ارادت كامل  بـه شمس تبريزي داده است، عده اي از مدرسان علوم شرعي و برخي از مريدان مولانا را خوش نيامده هست و نسبت بـه شمس حسد و دشمني ورزيده اند.وچه بسا نقشـه ي قتل شمس را درون سر مي پرورانيدند. بنابر اين، شمس كه خواهان چنين آشوب و بلوايي نبود و شايد از جان خويش نيز بيمناك بود، از قونيه بي خبر خارج مي شود و به دمشق مي رود.


پس از اين كه مولانا از حضور شمس درون دمشق آگاه مي شود نامـه هاي بسيار بـه او مي نويسد که تا به قونيه بازگردد، حتي فرزند خود سلطان ولد را با عده اي از مريدان بـه دمشق مي فرستد و سر انجام شمس تسليم اصرار مولانا شده و به قونيه باز مي گردد اما اين بار نيز همان حسد ها و دشمني ها شمس را مجبور بـه ترك قونيه مي كند؛ با اين فرق كه ديگر بازگشتي درون كار نبود و مولانا مدتها درون هجر او سوخت و غزل هاي سوزان سرود. مولانا بـه هيچ وجه نمي خواست مرگ شمس را باور كند. ناباورانـه اين رباعي را با خود مي خواند كه:

كه  گفت كه :" آن زنده ي جاويد بمرد؟ "          كه گفت كه:" آفتاب اميد بمرد؟"


آن دشمن خورشيد، بر آمد بربام                      دو چشم ببست ، گفت :"خورشيد بمرد"


(رباعيات مولانا، 84 ديوان شمس، شفيعي كدكني)


كم كم مولانا باورش شد كه شمس براي هميشـه رفته است. اين بار شمس از درون خود مولانا طلوع كرد و معلوم شد شمس تبريزي با آن همـه بزرگي و عظمتي كه داشت، بهانـه اي بود براي ايجاد تحولي شگرف درون مولانا و بيان قصه عشق از زبان شيرين او براي همـه ‌ي عالميان.


مولانا ديگر اهل طرب شده بود نـه اهل حسرت و آه. او ديگر بـه دنبال شمسي خارج از وجود خود نمي گشت چون هزاران شمس از درون او بـه خارج نور مي افشاندند. وقتي مريدي بـه خاطر نرسيدن بـه محضر شمس و نديدن او آهي كشيد و گفت: "حيف!" مولانا بر آشفت و گفت: "اگر بـه خدمت مولانا شمس الدين تبريزي نرسيدي – بـه روان مقدس پدرم! - بـه كسي رسيدي كه درون هر تاي موي او هزار شمس‌الدين آونگان هست و درون ادراك سرِّ سرِّ او حيران!".


شمس تبريز خود بهانـه ست          ماييم بـه حسن لطف، ماييم


با خلق بگو براي روپوش               كو شاهِ كريم و ما گداييم


ما را چه زشاهي و گدايي            شاديم كه شاه را سزاييم


محويم بـه حسنِِ شمس تبريز        درون محو، نـه او بود نـه ماييم


(ديوان كبير، غزل 1576)


منابع:
1-خط سوم،دكتر صاحب الزماني
2-ديوان حافظ
3-ديوان كبير
4- مقالات شمس
5-مناقب العارفين
6- نفحات الانس




[ديدار شمس و مولانا - drsadatkiaei.ir قواعد چهل گانه شمس pdf]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Wed, 25 Jul 2018 10:19:00 +0000